کمر بسته ام به خودکشی ... بیخیـــال هم نمی شوم ... هم دست اند با من ؛ این سیگــــــارهای تلـــــــــــخ و آن خاطــــــــــرات شیـــــــرین .

گم کرده ام کلاف سر در گم آرزوهایـــــــــــــم را در خیابانهای تاریک چشمانتــــــــ . . .

حافظه‌ام همه چیز و همه کـَــس را فراموش می‌کند خسته شدم بس که سائیدمش و تو هر بار نمایان‌تر شدی . . .

دستم بوی گل می داد. مرا به جرم گل چیدن گرفتند و محاکمه کردند هیچ کس با خود فکر نکرد که شاید من گلی کاشته باشم.

سهراب گفتي : چشمها را بايد شست ، شستم ولي ، گفتي جور ديگر بايد ديد ، ديدم ولي ، گفتي زير باران بايد رفت ، رفتم ولي ، او نه چشمهاي خيس و شسته ام را ، نه نگاه ديگرم را ، هيچ کدام را نديد ، فقط در زير باران با طعنه اي خنديد و گفت : ديوانه ي باران نديده ...

دیروز را سوزاندیم برای امروز ؟ امروزمان را گذراندیم برای فردا و فردایمان دیروزی دیگر !!! این است بازی پوچ ما انسانها ....

هیچ کس نفهمید.. شاید شیطان ، عاشق حوا شده بود که به آدم سجده نکرد...

دل حرف حساب نمي شناسد ، اين و آن نمي شناسد ، صلاح و مصلحت نمي شناسد ، وقت و بي وقت نمي شناسد ؛ ابري كه شد ، دوست دارد ببارد ! مهم نيست كجا ؛ آسمانش كه تكه تكه شد ، فرياد زنان مي بارد ! ... دل است ديگر ، نازك است ، مي شكند ، بي جهت سرزنشش نكنيد !

زندگی کتابی است زیبا و پرماجرا . هیچگاه ان را به خاطر یک صفحه دور مینداز...

سـکـــــــه ی زنـدگـیم شـیـــــــر نـدارد ....امــــــــا هـمـیـن خـطـی کـه مـــــــرا بـه تــــــو وصـــــــــــــــــل نـگـه مـی دارد را بسیـــــار دوســـــــت مـی دارمـــ .